… داری دوباره روی مُخَم راه میروی، ابلیستر بهجان تو سیبی خوراندهام
جا مانده روی تخت سکوتم صدای تو، کنعان زندگانی من تنگ در بغل
یک لحظه که به خوشهی گندم شبیه بود، وقتی به چشمهای تو یک… نه! دو مرتبه
اسپند دود کردم و اینبار هم برقص، اینجا بدون ترس دلی از اَتَل مَتَل…
[گر تـُنگ آب ماهی من هم عوض شود]
کابوس، تو، صدای زن و یک اتاق سرد، آفت به جان گندم صبرم که میزند
اندازهی غرور خدا کم میآورم، من شاعرم! درست نمیگنجم این وسط
قد میکشیدم از سَر ِ بنچاق ِ …. بگذریم، فرقی نمیکند که کجای «کلیدَر»ی
«مارال» سربه زیر هجومی که گم شده، اضلاع و گوشههای زنانهتری که خط…
[جیغم ندیدهای که در آن انعکاس شب]
سَر تا به پای مردُم این شهر را ببین، انگار از خدای تو هم بیخبرترند
ترس عجیب وسوسهای در سهشنبهها… یک وجه چهار حرفی دلتای زورکی
شب گریه های ناشی یک 8 سال بعد، که از تمام فاصله دلگیرتر شده
یعنی بیا و بار دگر مشرقی برقص، تفریق ِ جمع خاطرهای مَست و آبَکی
[داری دوباره توی مُخم راه میروی]
آن شب که سرنوشت مرا عشق میرُبود، از شانس بد دوباره کسی جنس دامنم
کبریت میکشید که سرما حریف شد، بر چشمهای تبزده… ابلیس ِ مُردن است
برداشتهای آنچه به کافور حل شده، یک تن میان «دست منی توی دستِ تو»
حالا فقط یکی دو بغل مانده تا خدا! وقتی خسوفِ سردِ گناه خود من است
[باید قبول کرد که حالا چهها شویم]
این شعر تو سایت ادبی ((آدم برفیها)) هم منتظر نقد و نظرتون می مونه.